دو شنبه 7 اردیبهشت 1394
بی پا مخوان مرا !
این سروده ی پارسی را
برای فرزندانِ
خودم وهمه ی فرزندان
روزگارنوشته ام تا
گرفتار دردِ
خودبینی ونادانی نشوند و بدانند
که تنها داشتن
دست و پای
درست ، نشانه ی ارزش
و
بزرگی و برتری آدمی بر
دیگران نیست!
ارزش ، بزرگی
و برتری در
دانایی و ادب است وکسانی
به نادانی
و خودخواهی آن ها
را
دست کم می گیرند و بیهوده
می پندارد!
بی پا مخوان مرا !
کز مرزهای دل ،
تا دشت هایِ دور ،
چون آهوان مست ،
دل شاد و آشنا ،
با سر دویده ام !
روشن تر از امید ،
بیدار و رو سپید ،
چون چشمه ها به مهر ،
تا آستانه ی دریا ،
رسیده ام !
فرزند ِ من بدان !
پای ِ تو مانده است !
پای ِ تو خسته است !
در راه ِ زندگی ،
پای ِ تو بسته است !
چون کوششی نداری ،
پایت شکسته است !
فرزند ِ خسته جان !
فرزند ِ این زمان !
با من بیا ! نمان !
چون ماندن ِ تو ،
تو را ، مرداب می کند !
بیدار هم که باشی ،
ماندن تو را به تلخی ،
در خواب می کند !
یادت همیشه باشد !
تو ، مردابی و ،
همیشه زمانه ،
دریای ِ کوشش است !
تو ، در خوابی و ،
همیشه زمانه ،
بیدار تر ز تو ،
در کار ِ جوشش است !
***
فرزند ! در خواب !
تا ، زنده هستی ،
دیگر،
بی پا مخوان مرا !
آری، بیا ! بیا !
دستی بزن به مهر !
پایی بزن به راه !
بیهوده دل مباز ،
بر تیرگی ِ چاه
بیدار شو ! مگو :
در خواب بهتریم !
دریا نمی شویم ،
مرداب بهتریم !
از: محمد کریم ِ جوهری
(م- آفتاب) - کرمانشاه